مقاله؛ مادام لهستانی در فخرآباد نوشته ای است از بانو نرگس خرقانی در روزنامه شرق، درباره میعاد با یکی از آخرین بازماندگان کوچ اجباری جنگ جهانی دوم

فراموشی تاریخ از سوی عامه مردم چندان عجیب نیست، خصوصا در کشوری که آمار مطالعه در آن بسیار پایینتر از حد معمول است، بیشک این فراموشی فراگیرتر است؛ اما گاهی برخی از حوادث تاریخی که چندان از این زمانه دور نیستند، چنان از خاطر مردم پاک شدهاند که با دانستن این واقعه بیشتر دچار حیرت میشویم که چه شده که این تاریخ به این شکل فراموش شده است.
یکی از این موارد، حضور لهستانیها، همزمان با جنگ جهانی دوم در ایران است. واقعهای که نهتنها در تاریخ دو کشور از اهمیت بالایی برخوردار است بلکه در تاریخ جنگ جهانی دوم نیز نقطهعطفی به شمار میرود.
داستان برای من از زمانی آغاز شد که یکی از دوستانم که چندسالی بهواسطه وبلاگنویسی با او آشنا شده بودم، درباره یکی از فامیلهایش با من صحبت کرد. از یک مادام دوستداشتنی و میهماننواز! از آنجا که اصطلاح مادام در فرهنگ ما ایرانیها بیشتر یادآور بانوان ارمنی است، من نیز ابتدا بر این تصور بودم که منظور دوستم یک بانوی ارمنی است، اما دوستم در ادامه صحبتهایش گفت که مادامِ فامیل آنها پیرزنی لهستانی است و سالها پیش به ایران آمده است.

صحبتهای دوستم از همان ابتدا جرقه ساخت یک فیلم از زندگی این مادام لهستانی را در ذهن من ایجاد کرد و همین شروع تحقیقات من در این زمینه شد. البته پیش از گفتههای دوستم، داستان آمدن لهستانیها را میدانستم، آن هم به واسطه تماشای فیلم مستند مرثیه گمشده ساخته خسرو سینایی. خاطرم هست زمانی که فیلم سینایی را دیدم، از این داستان بسیار شگفتزده شدم و البته بزرگترین سؤالی که در آن زمان در ذهنم ایجاد شد، همانا علت ناشناختهبودن این واقعه مهم تاریخی بود! چون من و اکثر قریببهاتفاق آدمهایی که آن شب فیلم خسرو سینایی را در سالن سینما دیدیم، تا قبل از آن از داستان لهستانیها در ایران اطلاع نداشتیم!
به این ترتیب با همراهی دوستم به دیدار این مادام لهستانی رفتم تا از زبان یکی از آخرین بازماندگان این واقعه مهم تاریخی، همه چیز را بشنوم.
خانه مادام در کوچه بنبستی در منطقه فخرآباد تهران است، آپارتمانی بسیار معمولی اما بسیار تمیز. همه وسایل خانهاش باسلیقه چیده شده است و البته کاملا ایرانی. حتی نوع پذیرایی و تعارفهای مکررش هم برای اینکه هرچه را برایم میآورد باید میخوردم، کاملا ایرانی بود! میتوانم بگویم، مادام برایم یادآور مادربزرگم بود. به نظر میرسید بعد از بیش از ٧٠ سال زندگی در ایران، کاملا ایرانی شده بود. پیرزنی خوشرو و میهماننواز که آن زمان تازه یک ماه از جشن تولد ٨٧سالگیاش میگذشت، اما از سنش بسیار بهتر مانده بود و بسیار سرحال و سرزنده به نظر میرسید.
ماریا بهتنهایی زندگی میکند و همه کارهایش را خودش بهتنهایی انجام میدهد. البته نزدیکانش گهگاهی به او سر میزنند، از جمله پسرش و نوه دختریاش. نام کاملش ماریا بایدان است که به گفته خودش پدر و مادرش او را ماریشا صدا میزدند و این یک رسم است در لهستان. چیزی شبیه به اینکه در فارسی او را ماریا جان صدا بزنیم، شیوهای برای ابراز محبت والدین به کودکانشان.
به گفته خودش تا ١٠سالگی خانواده خوشبختی بودند و پدرش یک زمین بزرگ کشاورزی داشت تا اینکه آن اتفاق شوم پیش آمد و طبق توافقی که بین آلمان نازی و شوروی صورت گرفت، لهستان به دو بخش تقسیم شد. بخش غربیاش نصیب آلمان نازی شد و بخش شرقیاش به شوروی کمونیستی رسید و از همین جا مصیبت و آوارگی برای میلیونها لهستانی آغاز شد. ماریا هنوز آن شب کذایی را به خوبی به خاطر دارد؛ دهم فوریه سال ١٩٣٩ همان شبی که سربازهای روس با یک مزدور لهستانی که با کمونیستها همکاری میکرد، در خانهشان را زدند. هنوز یک ماه از تولد١٠سالگی ماریا نگذشته بود و او در رؤیاهای کودکیاش به سر میبرد. شاید مهمترین دغدغه زندگیاش ساز ماندولینش بود که پدرش برای او خرید و مدتی بود زدن آن ساز را تمرین میکرد. به گفته خودش آنقدر آن ماندولین برایش باارزش بود که وقتی پدرش به او و برادرش گفت هر چیز باارزشی که به نظرشان میرسد را با خود بردارند، اولین چیزی که برداشت، ساز ماندولین بود. ماریا گفت آن ساز را با خودش تا ایران هم آورده. هرچند چیز زیادی از ساز باقی نمانده بود!
به این ترتیب ماریا به همراه خانوادهاش و بیش از سه میلیون لهستانی به سیبری تبعید شدند. در آن دوران استالین از شنیدن صدای مخالف بیزار بود و فکر میکرد گروهی از لهستانیها با کمونیستها مشکل دارند، پس باید به همراه خانوادهشان به جایی میرفتند که برای استالین مشکلساز نباشند. ماریا درباره دلایل تبعید خانوادهاش به من گفت:
استالین همه وطنپرستان لهستان را به سیبری تبعید کرد چون از آنها میترسید.
ماریا از خاطرات و سختیهایش در سیبری برایم گفت؛ آنقدر خاطراتش شگفتانگیز و باورنکردنی بود که در خلال صحبتهایش مرتبا به یاد فیلمهایی که در ارتباط با جنگ جهانی دوم ساخته شده است، میافتادم. هرچند هیچکدام از این فیلمها درباره این واقعه مهم ساخته نشده بودند و این بایکوت رسانهای درباره این حادثه مهم نیز در نوع خودش کمنظیر است!
در جایی گفتوگویی از علیرضا دولتشاهی لهستانشناس مطرح ایرانی خواندم که به این بایکوت خبری اشاره کرده بود و علت آن را پیوستن شوروی به ارتش متفقین میدانست. به نظر میرسید کشورهای پیروز جنگ جهانی دوم تنها علاقهمند به بیان جنایات هیتلر هستند و چندان دوست ندارند چهره شوروی کمونیستی را در آن دوران تیره نشان دهند!
شاید این یکی از مهمترین دلایل فراموششدن این واقعه مهم از حافظه بسیاری از مردم باشد. چون منابع نوشتاری محدودی نیز در این رابطه وجود دارد و همچنین فیلمهای بسیار اندک. خصوصا فیلم و عکس مربوط به تبعید لهستانی به سیبری در برخی موارد اصلا وجود ندارد. ماریا هم مرتبا این را به من گوشزد میکرد که من هیچ فیلمی از آن دوران نخواهم یافت. او به من میگفت سه سال همه دنیا ما را فراموش کرده بودند! پس هیچ فیلمی از سیبری وجود ندارد!
با آگاهی از این مسائل بیشتر به این نتیجه رسیدم که این فیلم حتما باید ساخته شود، چون منابع موجود درباره این واقعه مهم بسیار اندک است و به نظر میرسد آخرین بازماندههای لهستانیها در ایران ارزشمندترین منابع دراینزمینه هستند؛ بنابراین فرصت را غنیمت شمردم و سریع ساخت فیلم را آغاز کردم. میدانستم در انتظار تأمین بودجه از منابع دولتی یا سازمانها هم نیاز به صبر ایوب دارد که در آن شرایط برایم امکانپذیر نبود؛ بنابراین از بودجه شخصی فیلم مستندم درباره زندگی ماریا را شروع کردم و نامش را گذاشتم مادام!
ماریشا هنوز فارسی را با لهجه صحبت میکند و از صحبتکردنش بهخوبی میشود فهمید که خارجی است اما اصطلاحات و ضربالمثلهای ما را خوب متوجه میشود.
خواندن و نوشتن فارسی را خوب میداند هرچند در خواندن متنهای دستنویس فارسی مشکل دارد. میگوید دیکتهاش آنقدرها خوب نیست و غلط املایی زیاد دارد. در حین رفتوآمدهایم به خانهاش متوجه شدم که عاشق کتابهای تاریخی است. از این حیث سلیقهمان به هم نزدیک است. او از من خواهش کرد که برایش هرچه کتاب تاریخی دارم ببرم.
برایم شگفتانگیز بود که کتابهای سخت تاریخی را بهراحتی میخواند کتابهایی نظیر: سیرت کوروش کبیر، عقاب کلات (خاطرات پزشک نادرشاه) داستان تاریخی خورشید تیسفون (سه جلد) و… کتابهایی که برای فارسیزبانان هم سنگین به شمار میرود اما این بانوی دوستداشتنی لهستانی با لذت آنها را میخواند و از من تشکر میکرد که به فکرش هستم.
در این ملاقاتها دائم به ذکر خاطراتش میپرداخت و هر جلسه من بیشتر از داستانش حیرت میکردم. از خاطراتش از تهران دهه ٢٠ به من گفت زمانی که درسش در اصفهان تمام شد و برای ادامه تحصیل به تهران آمد. خاطرات ماریشا از آن دوران شگفتانگیز بود، چیزهایی میگفت که خیلی از تهرانیها حتی تصورش را هم نمیتوانند بکنند. اینکه زمانی در یوسفآباد کمپ لهستانیها بوده و آنجا بیابان بوده و هیچ خانهای وجود نداشته. فقط در اطراف کمپ پر بوده از درختان انار کوهی که ماریشا به همراه دوستانش از آن انارها میچیدند.
ماریشا از میدان ونک برایم گفت که محلی بوده برای پیکنیک تهرانیها، اطرافش فقط باغ و مزرعه بوده و مردم بیشتر با درشکه رفتوآمد میکردند؛ یا بیمارستان امام خمینی یا همان هزارتختخوابی که زمانی در اختیار لهستانیها بوده است و ساختمان دانشگاه لهستانیها که روبهروی عمارت مسعودیه است و… .
برای کشف بیشتر حقیقت، به همه اماکنی که ماریشا به آنها اشاره میکرد سر میزدم. بهطور مثال سری به بیمارستان امام خمینی زدم و با مسئول کتابخانه آنجا صحبت کردم تا شاید بتوانم منبعی یا عکسی از آن دوران بیابم، اما عجیب این بود که تقریبا هیچکس در این بیمارستان از این داستان اطلاع نداشت. چنان با تعجب به داستان من گوش میکردند که انگار من اینها را در خواب دیدهام!
پس از آن به تقاطع خیابان اکباتان و ملت رفتم. مقابل عمارت مسعودیه ساختمانی متروکه قرار دارد که روزگاری دانشگاه لهستانیها بوده. جایی که ماریشا در آن رشته مامایی خوانده است. او برایم از کافه – رستوران پایین دانشگاه زیاد گفته بود. جایی که اولینبار با شوهرش در آنجا آشنا شده. بسیاری از افسران جوان ایرانی در آن دوران به آن رستوران رفتوآمد داشتهاند و دخترهای لهستانی هم که در آنجا دانشجو بودند و بعد از کلاس درس به آن رستوران میآمدند، خیلی از دختران لهستانی در آنجا همسر آیندهشان را یافته بودند ازجمله ماریشا. هنوز گچبریهای رستوران باقی مانده بود، رستورانی بسیار بزرگ با یک بالکن و پلههایی زیبا که تا رسیدن به بالکن امتداد داشت. با وجود مخروبهشدن ساختمان اما هنوز هم میشد حدس زد که زمانی چه رستوران شیکی بوده است. چند تا از صندلیهای رستوران هم هنوز باقی مانده بود. مطمئن بودم که حتی یک نفر از عابران پیاده که از مقابل این ساختمان مخروبه میگذشتند هم نمیتوانست تصوری از داستانهای این کافه – رستوران یا این دانشگاه داشته باشد! اما همین که هنوز این ساختمان باقی مانده بود هم در نوع خودش جالب بود. ماریشا اعتقاد داشت که احتمالا این ساختمان مشکلی دارد که هنوز مانند اکثر ساختمانهای قدیمی تهران خراب نشده است! درباره این ساختمان و گذشتهاش از مغازههای اطراف سؤال کردم. مغازهداران دوروبر از داستانهایی که میگفتم متعجب میشدند، یکی از آنها به من گفت چه داستان جالبی شبیه سریال شهرزاد است! بسیاری بر این باور بودند که آنجا احتمالا اداره بوده است و حالا مخروبه شده و طبق معمول هم کسی از لهستانیها هیچ اطلاعی نداشت!

در ادامه ساخت فیلم مادام، سفری هم به انزلی داشتم. چون ماریشا به من گفته بود که اکثر لهستانی از بندری در شوروی سوار کشتی شدند و به بندر پهلوی (انزلی) آمدند. پس بندر انزلی شهر مهمی در داستان لهستانیهاست. در بدو ورودم به انزلی سوار یک تاکسی شدم که رانندهاش مردی میانسال بود، به او گفتم به چه منظوری به انزلی آمدهام و داستان لهستانیها را خلاصه برایش گفتم. به جرئت میتوانم بگویم دهانش از تعجب باز مانده بود. از او درباره قبرستان لهستانیها در انزلی پرسیدم اما هیچچیز نمیدانست.
گفت شاید منظورم قبرستان ارامنه باشد. رفتم قبرستان ارامنه و متوجه شدم کمی آن طرفتر از در ورودی قبرستان، در دیگری قرار دارد. نوشته بزرگی بالای آن در بود که به زبان لهستانی بود. فقط کلمه پولسکی برایم آشنا بود. لوحی نیز کنار سردر قبرستان بود که به فارسی نوشته شده بود: آرامگاه لهستانیهای جنگ جهانی دوم- نماد دوستی ایران و لهستان. از نردههای در کاملا درون قبرستان مشخص بود و قبرهای یکشکل و کنار هم و صلیبهایی که در قبرستان بود. بعدها برای دوستانی که در انزلی یافته بودم، داستان را گفتم. برایشان جالب بود. همه میگفتند تابهحال تابلو را نخواندهاند و بر این عقیده بودند با دیدن من به کشف بزرگی درباره شهر آبااجدادیشان رسیدهاند! یاد صحبتهای ماریشا افتادم. از چادرهای فراوانی به من گفته بود که در کنار دریای خزر برای لهستانیها برپا شده بود و مردم ایران که با هدایای مختلف به استقبالشان آمده بودند. بیشتر این هدایا خوراکی بودند و ماریشا از این خاطرات با لذت یاد میکرد؛ از اینکه بعد از چهار سال دوباره طعم شکلات را چشیده بود یا اینکه کره خورده بود! اما همه اینها را مردم انزلی فراموش کرده بودند!
پس از آن به اصفهان سفر کردم، در آنجا هم اوضاع بهتر از انزلی نبود. ماریشا از ٢١ کمپ در آنجا برایم گفته بود که بچههای لهستانی در آنها اسکان داده شده بودند. ماریشا و خواهرش نیز در آن کمپها بودند. از کلیسای وانک برایم گفته بود که روزهای یکشنبه در آنجا دعا میخواندند. سری به کلیسای وانک زدم؛ اما مسئول موزه کلیسا که مرد جوانی بود، با تعجب به داستان من گوش کرد. چون واقعا هیچچیز درباره حضور لهستانیها در اصفهان نمیدانست. ماریشا به من گفته بود به تازگی با فامیلهای شوهرش به اصفهان رفته و متوجه شده هم شهر خیلی تغییر کرده و هم مردم همهچیز را فراموش کردهاند!
القصه، با تمام کسروکمبودهایی که حین کار وجود داشت و مشکلات متعدد برای ساخت یک پروژه مستقل و شخصی، فیلم مادام را به پایان رساندم. با این امید که این فیلم کمکی باشد برای آشنایی بیشتر همنسلان خودم با داستانی غریب؛ اما معاصر؛ بهویژه اینکه سال ٢٠١٧، هفتادوپنجمین سال ورود لهستانیها به ایران است و این میتواند فرصتی باشد برای مرور تاریخی نهچندان دور، قبل از اینکه کاملا به دست فراموشی سپرده شود.
منبع و سرچشمه؛ روزنامه شرق، مقاله مادام لهستانی در فخرآباد نوشته نرگس خرقانی، شماره ۲۷۹۳ – ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۴ بهمن
با سلام
ضمن تشکر از مطلب خوبی که انتخاب کردید، باید ابراز تأسف کنم که اینقدر حافظه تاریخی مردم ایران ضعیف است، و اتفاقات تاریخی به راحتی فراموش می شود، حتی شاید حافظه تاریخی بیست سال پیش هم به خوبی قابل بازیابی نباشد چه رسد به حوادث بالای ۵۰ سال.
شهریار؛ سلام بر شما
اینجا سرزمین ایران است و سرزمین فراموشی ها