تورهای سفرنویس

tour-image

عضویت در سفرنویس

register-image
register-image

مرثیه گمشده ، یک پرونده ، یک داستان

مرثیه گمشده ، محور اصلی “سمینار آرامستانهای لهستانی ها در ایران” بود و در این سمینار ، تک لحظه هایی از فیلم مرثیه گمشده برای حضار به نمایش درآمد . اما در ابتدا، استاد خسرو سینایی لطف نمودند و دست نوشته ای درباره تاریخچه و مراحل ساخت فیلم به حقیر ارائه تا خدمت مدعوین توزیع شود ، پیرو مشورتی که با ایشان داشتم ؛ قرار بر این شد تا متن آماده و در اختیار عموم قرار گیرد. در ادامه … متن دست نوشته آقای سینایی در خصوص چگونگی ساخت فیلم مرثیه گمشده تقدیم حضور می گردد:
مهر ماه 1318
شهر ورشو، پايتخت كشور لهستان، در 27 سپتامبر 1939، به وسيله ارتش آلمان نازي سقوط كرد. يك روز بعد، يعني در 28 سپتامبر ، قراردادي ميان هيتلر و استالين، به وسيله وزراي امور خارجه‌شان، مولوتف و ربين تروپ، امضا شد كه در آن، ميان خود، لهستان را به دو بخش شرقي و غربي تقسيم كردند.صدها هزار نفر از مردم شرق لهستان كه زير سلطه روس‌ها قرار گرفته بودند، به اردوگاه‌هاي كار اجباري در سيبري فرستاده شدند و تعداد بي‌شماري از آنها در سخت‌ترين شرايط زندگي و كار، در آنجا مردند.

نشانی که به اشخاص تبعید شده به سیبری اهدا می شود
نشانی که به اشخاص تبعید شده به سیبری اهدا می شود

تیر ماه 1320
در ژوئن 1941، هيتلر كه تا آن زمان با استالين معاهده عدم تجاوز داشت، پس از فتح نيمي از اروپا، با نقض آن معاهده به شوروي حمله كرد. در شرايطي كه ارتش شوروي درگير جنگ با ارتش آلمان نازي شده بود، متفقين تصميم گرفتند تا لهستاني‌هايي را كه به سيبري برده شده بودند از شوروي خارج كنند. اولين ايستگاهي كه براي آن آوارگان در نظر گرفته شده بود، ايران بود.

کشتی لهستانی ها در بندر پهلوی (بندرانزلی)
کشتی لهستانی ها در بندر پهلوی (بندرانزلی)

در سال‌هاي 1941 – 1942، چندين هزار لهستاني را از طريق درياي خزر به بندر انزلي آوردند و از آنجا به شهرهاي مختلف ايران مثل تهران، اصفهان، اهواز و چند شهر ديگر فرستادند.

بانوان و مردان لهستانی در حال شنادر ساحل دریای خزر
بانوان و مردان لهستانی در حال شنادر ساحل دریای خزر

در تهران و شهرهاي ديگر ايران براي آنها اردوگاه‌هايي آماده شده بود كه زن و مرد و پير و جوان در آن اردوگاه‌ها اسكان داده شدند. بيماري‌هايي چون تيفوس و عوارض ناشي از گرسنگي شديد در سيبري، دسته دسته از اين آواره‌گان پير و كودك و جوان را از پاي در مي‌آورد. به جز معدودي از آنها كه به دلايلي چون تشكيل خانواده در ايران ماندند، بقيه از اين اردوگاه‌ها به نقاط مختلف جهان عزيمت كردند.

اردوگاه لهستانی های جنگ زده در فردوگاه قلعه مرغی تهران
اردوگاه لهستانی های جنگ زده در فردوگاه قلعه مرغی تهران

اما به گفته خود كساني كه سال‌ها پيش از ايران به كشورهاي ديگر جهان رفته بودند، ايران براي آنها چون بهشت بود. مردم با آنها بسيار مهربان بودند و هر روز مقابل اردوگاه‌ها صف مي‌كشيدند و برايشان غذا و لباس و ديگر مايحتاج زندگي را مي‌بردند و حتي به سوي كاميون‌هايي كه آنها را حمل مي‌كردند، بسته‌هايي پر از شيريني و ميوه پرتاب مي‌كردند.

مهاجران لهستانی در صف غذا در شهر تهران
مهاجران لهستانی در صف غذا در شهر تهران

من كه در گيرودار همان سال‌هاي دور به دنيا آمده‌ام، درآن ايام كوچك‌تر از آن بودم كه خودم خاطره‌اي را از آواره‌گان لهستاني در ايران به ياد داشته باشم. اما سال‌ها بعد كه فيلمساز شده بودم، اتفاقي افتاد كه چندين سال از زندگي مرا با ماجراي لهستاني‌ها پيوند زد. اين نوشته داستان آن پيوند است.

توزیع لباس به کودکان لهستانی
توزیع لباس به کودکان لهستانی

پاييز 1349
با دوستم، پيوس، به گورستان مسيحيان در دولاب تهران رفته بودم. مي‌خواستم درباره مسائل يك خانواده مسيحي در يك جامعه مسلمان فيلمي بسازم و زندگي دوست مسيحي‌ام را دنبال مي‌كردم. كشيش مسيحي در حال برگزاري مراسم سالمرگ يكي از نزديكان دوستم بود. بستگان در اطراف قبر ايستاده بودند و مراسم ادامه داشت.

آرامستان لهستانیها و سنگ قبرهای آنها
آرامستان لهستانیها و سنگ قبرهای آنها

در اطراف گورستان شروع به قدم زدن كردم و در محوطه‌اي وسيع سنگ قبرهاي يكساني را ديدم كه كنار هم رديف شده بودندو روي آنها نام‌هاي غريبه‌اي نوشته شده بود. تاريخ مرگ‌ها همگي در حدود 1941 تا 1945 بود. اما آنچه برايم عجيب بود تفاوت سني افراد هنگام مرگ بود. از يك ساله تا بالاي هشتاد ساله. كنجكاو شدم. مراسم سالمرگ كه تمام شد، از دوستم پيوس و چند نفر ديگر درباره قبرهاي يكسان با نام‌هاي غريبه پرسيدم. آنها هم چيزي نمي‌دانستند. بالاخره كشيش مسيحي به طرف من آمد و گفت:

کودک لهستانی و توزیع نان در یکی از اردوگاه های تهران
کودک لهستانی و توزیع نان در یکی از اردوگاه های تهران

« اينها قبرهاي لهستاني‌هايي است در زمان جنگ دوم جهاني از سيبري به ايران آورده شدند! وقتي كه به ايران آمدند، آنقدر در سيبري تحمل بيماري و گرسنگي كرده بودند كه گروه گروه مي‌مردند، اما ايراني‌ها خيلي به آنها محبت كردند. »

از سال 1349 تا سال 1354
به هركس مراجعه مي‌كردم لبخند مي‌زد و مي‌گفت: « جنگ دوم جهاني؟ … جالبه … اما چه ربطي به حالا داره! » يا چيزي شبيه به اين. من عادت كرده بودم و مي‌دانستم كه براي فيلم‌هاي خوب، مشكل مي‌توان تهيه‌كننده‌اي پيدا كرد. اما اينجا هدف ساختن يك فيلم نبود، هدف حفظ لحظه‌اي از تاريخ ايران بود كه حتي براي نسل من كه در گيرودار جنگ دوم جهاني متولد شده‌ايم ناشناخته يا حتي گمشده مانده بود و چه لحظات فراواني در تاريخ ايران هست كه اگر به درستي حفظ شده بود، امروز به كشورمان نگاه ديگري داشتيم. بگذريم. نه وزارت فرهنگ و هنر، و نه تلويزيون ملي ايران، و نه هيچ تهيه‌كننده خصوصي علاقه‌اي به تهيه فيلمي در مورد لهستاني‌ها در ايران نشان نمي‌داد. اما من بيكار ننشسته بودم. در ادامه تحقيقاتم با خانواده افخمي آشنا شدم. از طريق خانم ميترا افخمي با مادرش، خانم يانكا، آشنا شدم. او از زنان لهستاني‌اي بود كه زمان جنگ به ايران آورده شده  و در اينجا ازدواج كرده و ماندگار شده بود.

زنان لهستانی داخل اردوگاهی در تهران
زنان لهستانی داخل اردوگاهی در تهران

و باز از طريق آنها با خانم آنا افخمي، خانم دكتر معتمد، خانم دكتر هروي و بسياري ديگر آشنا شدم و خاطراتشان را از آن دوران پرسيدم و ضبط كردم. اما هنوز اميدي به يافتم تهيه‌كننده‌اي نبود.

سال 1354

محمدرضا پهلوی
محمدرضا پهلوی

شايد ما ايراني‌ها ملت غريبي هستيم. برنامه‌ريزي‌هاي زيربنايي و دراز مدت كمتر برايمان جالب است و بيشتر به خوش‌خدمتي‌هاي لحظه‌اي و برنامه‌هاي نمايشي و بي‌پشتوانه دلخوش مي‌كنيم. در اين ميان فيلمساز‌هاي زرنگ‌تر هم خوب مي‌دانند كه چگونه از آب گل‌آلود ماهي بگيرند، و آنها كه عميق‌تر به ماجراها مي‌نگرند غالباً كلاهشان پس معركه است. باز هم بگذريم. روزي خبردار شدم كه مدير توليد تلويزيون ملي ايران در به در دنبال من مي‌گردد. به ملاقاتش رفتم. هيجان زده بود و مثل كسي كه براي اولين بار موضوع مهمي را كشف كرده باشد به من گفت: « مي‌داني چه شد؟! … اعلي‌حضرت و علياحضرت كه به زلاندنو سفر كردند، وقتي از هواپيما پياده مي‌شدند با گروه كودكاني برخورد كردند كه لباس‌‌هاي ملي لهستاني‌ها را پوشيده بودند و دسته‌جمعي شعري را به زبان لهستاني مي‌خواندند. تعجب كرده بودند كه آن كودكان لهستاني در زلاندنو چه مي‌كردند و به آنها گفته شده بود: «اينها فرزندان آن كودكان يتيم لهستاني هستند كه در فاصله سال‌هاي 1942 – 1945 ميهمان كشور ايران بودند و براي تشكر از انسان‌دوستي و ميهمان‌نوازي ايرانيان در آن سال‌ها، به استقبال شما كه نماينده آن كشور هستيد آمده‌اند. » مدير توليد تلويزيون با هيجان ماجرا را برايم شرح مي‌داد و من كه به او و هيجانش زل زده بودم با خودم فكر مي‌كردم: « انگار اين چهار پنج سالي كه من به همه التماس مي‌كردم تا شرايط ساخت فيلم لهستاني‌ها را براي من فراهم كنند، حرف مفت زده بودم و حتماً بايستي شاه به زلاندنو مي‌رفت و شاهد آن صحنه مي‌شد تا كسي به حرف من توجهي بكند. » باز هم بگذريم.
مدير توليد تلويزيون از من خواست به زلاندنو بروم و از مراسم جشن سي‌امين سالگرد ورود لهستاني‌ها به زلاندنو فيلمي تهيه كنم. پيشنهادش را پذيرفتم به شرط آن كه به من امكان داده شود كه ماجراي حضور لهستاني‌ها را در ايران هم تعقيب و فيلمبرداري كنم! و البته كه اين بار همه پيشنهادهاي من پذيرفته شد. با مرحوم قوانلو كه يادش هميشه برايم گرامي خواهد بود و سينماي ما هرگز قدرش را به درستي نشناخت، به زلاندنو رفتيم. او فيلمبرداري مي‌كرد و من كارگرداني و صدابرداري.  يادم هست شب اولي كه به زلاندنو رسيديم، براي گذران وقت در اوكلند به سينما رفتيم. فيلم « فرانكشتاين جوان » اثر مِل بروكس را ديديم كه به سبك فيلم‌هاي قديمي ساخته شده بود. من كه آن زمان مل بروكس را نمي‌شناختم، اول با خودم فكر كردم كه چقدر زلاندنويي‌ها در فيلم‌سازي عقب مانده‌اند، اما فيلم كه ادامه پيدا كرد و من و قوانلو از خنده روده‌بر شديم، تازه فهميدم مل بروكس زلاندنويي نيست و فيلمساز بسيار صاحب سبك و خوش قريحه‌اي است. روز بعد به ولينگتن رفتيم.

اصفهان شهر کودکان لهستانی
اصفهان شهر کودکان لهستانی

كودكان يتيم لهستاني در ايران، مردان و زنان چهل و چند ساله شده بودند و رفتارشان با ما طوري بود كه انگار مي‌خواستند تمام محبتي را كه آن سال‌ها در ايران ديده بودند در مورد ما دو نفر جبران كنند. خانم ستفانيا سوندي، آقاي مهندس ريچارد بيالوستوتسكي و بسياري ديگر كه اسامي‌شان برايم سخت‌تر از آن بود كه كه طي گذر سال‌ها در يادم بماند، اما هيچ كس از محبت كم نگذاشت و ما خوب مي‌دانستيم كه آن همه محبت به خاطر شخص من و قوانلو نبود، بلكه به خاطر آن بود كه ما ايراني بوديم.

زنان لهستانی با خنده ای بر لب برای آزادی
زنان لهستانی با خنده ای بر لب برای آزادی

مراسم سي‌امين سالگرد را فيلمبرداري كرديم و به ايران برگشتيم. در ايران به جز مرحوم قوانلو چند فيلمبردار ديگر هم با من همكاري كردند كه از آن ميان فيلمبردار خوب و حساس، اسماعيل امامي، بيشترين سهم را داشت. در شهرهاي مختلف مثل اصفهان، اهواز، بندر انزلي و قزوين به دنبال باقيمانده‌هاي يك واقعه تاريخي بوديم كه اگر ثبت نمي‌شد براي هميشه فراموش شده بود. خانم ميترا افخمي مرا به دكتر فيليپويچ كه سال‌ها با خانواده‌اش در قزوين زندگي و طبابت مي‌كرد و به بسياري ديگر از بازماندگان لهستاني‌هايي كه در سال‌هاي 1941 – 1945 به ايران آورده شدند، معرفي و همكاري‌شان را براي حضور در فيلم جلب كرد. ما با استفاده از عكس‌هاي قديمي، خانه‌ها، كوچه‌ها و حتي ايوان‌هايي را مي‌يافتيم كه در آن سال‌هاي دور لهستاني‌هاي آواره در آنجا عكس‌هاي يادگاري انداخته بودند و از آنها فيلمبرداري مي‌كرديم و البته در همه جا گورستان پرت افتاده مردمِ آواره‌اي كه از بيماري و رنج مرده بودند با سنگ‌هاي يادبودي كه نام‌هايي غريبه بر آنها حك شده بود، نقطه عطف فيلم بود.

سربازان لهستانی در راه انتقال به اهواز از طریق راه آهن
سربازان لهستانی در راه انتقال به اهواز از طریق راه آهن

البته در اين جستجو به نكته‌هاي ظريفي هم برخورديم؛ مثلاً هنوز در شهر اهواز محله‌اي است به نام كمپولو و تقريباً هيج كس نمي‌داند كه اين نام غريب از كجا آمده است. محله‌اي است بسيار سنتي با ساكناني بسيار مؤمن كه دردوران پيش از انقلاب اسلامي هم مراسم مذهبي را به تمام و كمال اجرا مي‌كردند و گويي هرگز از خود نپرسيده‌اند كه منطقه‌اي با چنين ويژگي‌اي چه مناسبتي با نامي چون كمپولو دارد و اصلاً كمپولو يعني چه؟ كمپولو يعني كمپ پولونيا، يعني اردوگاه لهستاني‌ها. در آن سال‌هاي دور يكي از اردوگاه‌هاي آواره‌گان لهستاني پناهنده به ايران در اين محله قرار داشت.

سربازان لهستانی در راه شهر اهواز
سربازان لهستانی در راه شهر اهواز

به هر حال فيلمبرداري فيلم لهستاني‌ها با همه گرفتاري‌ها و جذابيت‌هايش براي يافتن افراد، مكان‌ها، عكس‌ها و اسناد قديمي و گورستان‌هاي پرت افتاده صورت گرفت. حدود نوزده ساعت فيلم 16 ميلي‌متري تهيه شده بود. بايد به تدوين فيلم فكر مي‌كردم و اين دوباره ابتداي مشكل بزرگي بود.

سالهای 1354 تا 1357
در 1354 به دلايل متعدد ترجيح دادم كه از استخدام تلويزيون ملي ايران استعفا دهم و به طور آزاد با آن همكاري كنم. طي نامه‌اي به مدير عامل آن زمان تلويزيون استعفاي خود را اعلام و درخواست كردم موافقت كند فيلم لهستاني‌ها را در آتليه شخصي خودم تدوين كرده، پس از پايان به تلويزيون تحويل دهم. مدير عامل تلويزيون هم موافقت كرد و از همان لحظه مشكل بزرگ من شروع شد. مشكل بزرگ از اين قرار بود: در كشور ما همچون بسياري از نقاط ديگر دنيا وقتي بودجه‌اي براي تهيه فيلم در اختيار گذاشته مي‌شود كه آن فيلم به درد تبليغات دولتي بخورد يا اميد آن برود كه از نظر تجاري سرمايه قابل توجهي را برگرداند. در اين روال مسائل فرهنگي و تاريخي غالباً جنبه فرعي دارند. در ابتداي اين نوشته آوردم كه بالاخره پس از چند سال به اين در و آن در زدن امكان ساختن فيلم لهستاني‌ها به اين دليل به من داده شد كه شاه و ملكه به زلاندنو سفر كردند و شاهد تشكر كودكان لهستاني‌الاصل مقيم زلاندنو از نمايندگان مردم ايران بودند. از صحنه ورود آنها به زلاندنو فيلمي تهيه شده بود و طبعاً حساسيت بسيار در مورد گنجاندن اين صحنه در فيلم من وجود داشت. فيلمساز اگر نسبت به حرفه‌اش تعهدي داشته باشد گاه در شرايطي بسيار سخت قرار مي‌گيرد. از طرفي سفر شاه و ملكه به زلاندنو و تشكر لهستاني‌ها از آنها يك واقعيت مستند بود كه در يك جامعه آرام و فارغ از پيشداوري مي‌توانست در فيلم نشان داده شود و همان‌گونه كه بود يعني به عنوان يك واقعيت مورد ارزيابي قرار گيرد، از طرف ديگر در شرايط حساس آن زمان در جامعه ما، حضور چنين صحنه‌اي در فيلم بلافاصله در نگاه مردم آن را به يك فيلم دولتي و تبليغاتي تبديل مي‌كرد و اصولاً كسي به واقعيت تاريخي موجود در فيلم كه سراسر بر انسان‌دوستي مردم ايران تأكيد داشت، توجهي نشان نمي‌داد. و اين مشكل بزرگ من بود: با آن صحنه چه بايد مي‌كردم؟!

روزنامه لهستانی ها در تهران با تصویر یاز محمدرضا پهلوی
روزنامه لهستانی ها در تهران با تصویر یاز محمدرضا پهلوی

سه سال تمام بارها و بارها همه فيلم‌هاي گرفته شده را روي ميز مونتاژ در منزلم نگاه كردم تا راه حلي بيابم. راه حلي وجود نداشت. در تصميم‌گيري تنها مانده بودم و هر بار كه سراغ فيلم را از من مي‌گرفتند جواب مي‌دادم: «منتظرم اسناد و مدارك ديگري را از خارج برايم بفرستند تا شروع به تدوين فيلم كنم.» ترديد من سه سال ادامه داشت تا بالاخره سرنوشت، تكليفم را با خودم روشن كرد: انقلاب شد.
سالهای 1357 تا 1361
با وقوع انقلاب تكليف صحنه ورود شاه و ملكه به زلاندنو و تشكر لهستاني‌ها به طور قطع روشن شد: حذف! اما باز هم از جهتي ديگر بلاتكليف بودم. مسئولان جديد تلويزيون چه كساني بودند و با چه نگاهي به اين موضوع كه چندين سال از عمر مرا درگير خود كرده بود نگاه مي‌كردند. امكان مونتاژ فيلم آن گونه كه مي‌خواستم برايم وجود داشت، اما نگاتيوهاي فيلم در لابراتوار تلويزيون بود و بدون آنها امكان قطع نگاتيو و تكثير فيلم وجود نداشت. تا 1360 – 1361 منتظر ماندم تا اوضاع مملكت و تلويزيون بيشتر تثبيت شود و بدانم در تلويزيون كه حالا نامش صدا و سيما شده بود، با چه كسي طرف هستم. طي اين مدت با برادران بديع كه صاحبان لابراتوار بديع بودند تماس گرفتم و به آنها پيشنهاد كردم نگاتيوها و كليه حقوق فيلم را از صدا و سيما خريداري كنيم تا اين سند تاريخي در اوضاع آشفته‌اي كه آن زمان وجود داشت نابود نشود و آنها موافقت كردند.

مسابقه فوتبال بین لهستان و ایران در حضور تماشاچیان لهستانی در تهران
مسابقه فوتبال بین لهستان و ایران در حضور تماشاچیان لهستانی در تهران

به آقاي محمد بهشتي كه آن زمان رييس گروه فيلم و سريال صدا و سيما بود، نامه‌اي نوشتم و او را در جريان فيلم لهستاني‌ها قرار دادم. او باهوش‌تر از آن بود كه بي‌مقدمه با فروش فيلم به من موافقت كند. دو نفر را از طرف گروه فيلم و سريال فرستاد تا راش‌هاي فيلم را ببينند و نظرشان را اعلام كنند. آن دو نفر آقايان عبدالله اسفندياري و داوود ميرباقري بودند كه به آتليه شخصي من آمدند و چند ساعتي از راش‌هاي فيلم را ديدند و پس از يك هفته نظر گروه فيلم و سريال به من اعلام شد: « موضوع فروش نگاتيوها و حقوق فيلم به شما منتفي است، اما گروه فيلم و سريال مخارج تدوين، صداگذاري، موسيقي و ميكساژ فيلم را مي‌پذيرد، البته در صورتي كه لابراتوار صدا و سيما وجود نگاتيوهاي فيلم را در آرشيو لابراتوار تأييد كند. » به لابراتوار رفتم و از دوست و همكار قديمي‌ام دكتر اكبر عالمي كه آن زمان مسئول لابراتوار صدا و سيما بود، خواستم تا نامه‌اي مبني بر تأييد وجود نگاتيوها در لابراتوار بنويسد. او از يكي از كارمندانش خواست تا آرشيو نگاتيوها را بررسي كند. كارمند رفت و يكي دو دقيقه بعد برگشت و گفت: « نگاتيو فيلم لهستاني‌ها در آرشيو است. » با خوشحالي تأييد لابراتوار را گرفتم و به دفتر گروه فيلم و سريال رفتم و قرار شد فيلم را آماده نمايش كنم.

سالهای 1361 تا 1362
موضوع جدي شده بود. به خانواده‌ام گفتم به حدود ده روز وقت نياز دارم تا طرح تدوين فيلم را بنويسم و طي اين ده روز نمي‌خواهم با هيچ كس ملاقات يا حتي مكالمه تلفني داشته باشم: « اصلاً بهتر است بگوييد كه به سفر رفته! »
صبح روز بعد به اتاق كارم رفتم، در را بستم تا تمركز ذهني ده روزه‌ام را شروع كنم. صحنه‌هايي را كه چند سال، بارها و بارها روي ميز مونتاژ ديده بودم در ذهنم مرور مي‌كردم و پشت سر هم مي‌نوشتم. واقف نبودم كه فيلم لهستاني‌ها مدت‌ها بود در ذهنم ساخته شده بود و فقط بايستي طرح آن را به روي كاغذ مي‌آوردم و روي ميز تدوين صحنه‌ها را به هم مي‌چسباندم. دو ساعت بعد طرح تدوين فيلم نوشته شده بود، از اتاق كارم كه بيرون آمدم، اعضاي خانواده‌ام به من خنديدند و گفتند: « تو كه مي‌خواستي خودت را ده روز زنداني كني، پس چي شد؟ » جواب دادم: « ظاهراً فيلم از مدت‌ها پيش در ذهنم ساخته شده بود، فقط خودم نمي‌دانستم. »

آشپزخانه توزیع غذا در اردوگاه تهران
آشپزخانه توزیع غذا در اردوگاه تهران

از خانم فريده عسگري، همكار صميمي تدوينگرم خواهش كردم در تدوين فيلم با من همكاري كند. همكاري او كه بسيار منظم و دقيق بود بار مرا سبك مي‌كرد و مي‌توانستم به نيازهاي ديگر فيلم چون موسيقي و گفتار بي‌انديشم.
سال‌ها در رشته‌هاي مختلف موسيقي فعاليت و تحصيل كردم، ‌اما سينما حرفه‌اي است كه همه ذهنيت‌هاي گوناگون انسان را در خود مي‌بلعد. از وقتي به سينما پرداختم، كار جدي روي موسيقي را كنار گذاشتم و امروز تنها پيوند من با آن گاهگاه نوشتن موسيقي براي فيلم‌هاي خودم است. پيش از اين براي چند فيلم كوتاه موسيقي نوشته بودم، اما فيلم « لهستاني‌ها » دومين فيلم بلندي بود كه مي‌خواستم برايش موسيقي بنويسم. برادر خانم آنا افخمي كه زمان جنگ به سيبري برده شده بود در اردوگاه‌هاي آنجا بيمار شده و وقتي مرگ را نزديك ديده بود ملودي‌اي را كه خودش ساخته و با ويولن مي‌نواخت به يادگار خواهرش كه نوازنده پيانو بود تقديم كرده بود و خانم آنا هنوز هم كه بيش از هشتاد سال سن دارد گاهگاه آن ملودي را با احساس فراوان اجرا مي‌كند. من با اجازه آنا آن ملودي را گرفتم و همراه با چند تم لهستاني ديگر با تم معروفي كه سال‌ها پيش بر اساس شعر معروف وحشي بافقي – دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد – ساخته شده بود ادغام كردم و از ادغام اين تم‌هاي لهستاني و ايراني موسيقي فيلم شكل گرفت. حاصل، موسيقي نسبتاً جذابي شد كه چندسال بعد آقاي دكتر اكبر عالمي كه برنامه سينمايي « آن روي سكه » را در تلويزيون اجرا مي‌كرد، با موافقت من مدت‌ها قسمت‌هايي از آن را براي موسيقي شروع برنامه مورد استفاده قرار مي‌داد.

زنی لهستانی ، نگهبان در اردوگاه دوشان تپه
زنی لهستانی ، نگهبان در اردوگاه دوشان تپه

گفتار فيلم نيز داستان خودش را دارد. اعتقاد داشتم كسي كه گفتار را مي‌نويسد و مي‌گويد بايد نسبت به فيلم احساسي شبيه من داشته باشد، و چه كسي نسبت به موضوع احساسي نزديك‌تر از خود من داشت. با آن كه كار شاقي بود گفتار فيلم را نوشتم و شبي همه پتوهاي منزلمان را به در و پنجره‌هاي اتاقم آويزان كردم تا صداهاي خيابان مزاحم نباشد و با يك ضبط صوت ناگراي قديمي از ساعت 9 شب تا 4 صبح به تنهايي گفتار را ضبط كردم. امروز از كرده‌ام پشيمانم، چون گرچه احساسي كه مي‌خواستم به فيلم منتقل شد، اما تا به امروز هر بار كه فيلم را مي‌بينم كيفيت فني صدا در آن شرايط ضبط، آزارم مي‌دهد… و بالاخره كار تدوين و ميكساژ صداي فيلم هم به انجام رسيد و فيلم براي قطع نگاتيو به لابراتوار داده شد.
سال 1362
من معمولاً با همكارانم در كار سينما رابطه‌اي بسيار صميمي دارم، به خصوص با كساني كه در اين حرفه زحمت زيادي مي‌كشند ولي كمتر ديده و شناخته مي‌شوند. يادم هست وقتي كه مرحوم اسماعيل فيجاني، كه بيش از چهل سال در لابراتوارهاي سينمايي ايران زحمت كشيد و شاگردان بسيار را آموزش داد، فوت كرده بود، براي مراسم ختمش به مسجد رفتم، حتي نيمي از سالن مسجد نيز پر نشده بود. كافي بود جوان بي‌تجربه‌اي يكي دو بار در فيلمي مردم‌پسند ظاهر شده و به دليلي فوت كرده باشد، حتماً براي شركت در مراسم ختمش تا بيرون مسجد صف مي‌كشيدند. كاري نمي‌توان كرد، اين طبيعت سينماست.

کارگاه خیاطی ژاله Gout Sklepu متعلق به لهستانی ها در خیابان لاله زار
کارگاه خیاطی ژاله Gout Sklepu متعلق به لهستانی ها در خیابان لاله زار

به هر حال، ده روزي پس از آن كه فيلم را براي قطع نگاتيو به لابراتوار دادم، براي پرس‌وجو در مورد پيشرفت كار سري به آنجا زدم. برايم عجيب بود. دوستانم در لابراتوار، از دور كه مرا مي‌ديدند به سرعت سلامي كرده، راهشان را كج مي‌كردند كه با من حرف نزنند. از خودم مي‌پرسيدم من چه كرده‌ام كه همه از من مي‌گريزند. چيزي به عقلم نمي‌رسيد. بالاخره يكي از آنهاكه دل به دريا زده بود بي‌مقدمه از من پرسيد: « نگاتيوهاي اين فيلم لهستاني‌ها پهلوي شماست؟» مثل برق گرفته‌ها بدنم لرزيد و گفتم: «پهلوي من؟!… اگر پهلوي من بود اينجا چه كار مي‌كردم؟!» با خونسردي جواب داد: « به هرحال اينجا كه نيست .. خيلي گشتيم! … توي انقلاب خيلي از نگاتيوها گم و گور شده! » سعي كردم آرام بمانم و گفتم: « اما روزي كه براي گرفتن تأييد وجود نگاتيوها به لابراتوار آمدم يكي از مسئولان آرشيو وجود نگاتيوها را تأييد كرد. » خنديد و باز هم خونسرد گفت: « اشتباه كرده بود .. اون پنج دقيقه نگاتيو بود مربوط به سفر شاه به لهستان .. مال شما چند ساعت بود؟ » گفتم: « حدود نوزده ساعت!! »
از فردا با چراغ قوه‌اي در دست در انبار لابراتوار، مشغول جست‌وجوي نگاتيوهاي فيلم لهستاني‌ها كه نامش را « مرثيه گمشده » گذاشته بودم، شدم. حلقه‌هاي نگاتيو را از جعبه‌هاي غالباً بدون مشخصات بيرون مي‌آوردم و با چراغ قوه يكي يكي بررسي مي‌كردم. روزهاي اول بسيار نااميدكننده بود، اما پس از حدود ده روز از زير صدها جعبه حلبي بدون عنوان صحنه‌هاي آشناي فيلم گمشده‌ام را پيدا كردم، يك جعبه، سه جعبه، چهار جعبه … بالاخره به جز يك جعبه فيلم كه هرگز پيدا نشد و نگاتيو مربوط به آن به ناچار از روي كپي پوزيتيو تهيه شد، بقيه جعبه‌هاي نگاتيو را پس از نزديك به دو هفته جست‌وجو پيدا كردم و فيلم قطع نگاتيو شد و اولين كپي آن از لابراتوار بيرون آمد.

پوستر فیلم مرثیه گمشده خسرو سینایی
پوستر فیلم مرثیه گمشده خسرو سینایی

براي اولين بار فيلم در كليساي ايتاليا‌يي‌ها در خيابان نوفل‌لوشاتوي تهران نمايش داده شد. تماشاگران فيلم بسيار متفاوت بودند، به جز خود لهستاني‌هايي كه در تهران مانده بودند، چند نفري اهل سينما و چند نفر از استادان تاريخ، كه از آن ميان حضور استاد باستاني‌پاريزي برايم بسيار مغتنم بود. فيلم مدت‌ها پس از آن در آرشيو تلويزيون گم شد و فقط چند سال بعد (1986) در فستيوال فيلم‌هاي مربوط به مهاجران در سوئد به نمايش درآمد و دوباره براي خاك خوردن به آرشيو برگشت. يك بار هم كنگره بين‌المللي مستندسازان در لوس‌آنجلس آن را براي نمايش دعوت كرد كه به هزار و يك دليل غيرمنطقي فيلم فرستاده نشد. دو بار هم اداره مطالعات و ارتباطات بين‌المللي وزارت امور خارجه در مراسمي مرتبط با جنگ دوم جهاني و ايران، قسمت‌هاي بسيار كوتاهي از فيلم را نشان داد. بار اول من و خانم آنا افخمي دعوت شديم و هر يك چند جمله‌اي صحبت كرديم. بار دوم كيفيت نمايش آن قدر بد بود كه من نتوانستم تحمل كنم و سالن را ترك كردم.

نماد سربازان ، زنان ، مردان و کودکان مدفون شده لهستانی در گورستان تهران
نماد سربازان ، زنان ، مردان و کودکان مدفون شده لهستانی در گورستان تهران

مطبوعات سينمايي چون هميشه ترجيح دادند مثل بقيه فيلم‌هايم در مورد « مرثيه گمشده » هم چندان به خود زحمت ندهند. گاهي يكي دو جمله‌اي اينجا و آنجا … وقتي كه دو سه سال پيش چهل سال سينماي مستند ايران در برنامه سينما دو ريال در پاريس نمايش داده مي‌شد، باز هم « مرثيه گمشده » فراموش شد و به اين برنامه ارائه نشد. احساس مي‌كنم مثل اينكه تعمدي در كار است تا مردم دنيا از انسان‌دوستي و ميهمان‌نوازي ايرانيان بي‌خبر بمانند. باز هم بگذريم. فقط يك بار دو سه سطري درباره « مرثيه گمشده » در پانويس كتابي اشك به چشمم آورد. كتاب شاهنامه آخرش خوش است، نوشته استاد باستاني‌پاريزي، پانويس صفحه 816 : « بايد فيلم مرثيه گمشده خسرو سينايي را درباره آواره‌گان لهستاني ديد و آن وقت در اين باب تفكر كرد! اين اثر از شاهكارهاي فيلمسازي مستند روزگار ماست و من آن را در سفارت واتيكان در ايران مشاهده كرده‌ام.»

مسیر مهاجرت آوارگان لهستانی از سیبری به ایران و خروج آنها
مسیر مهاجرت آوارگان لهستانی از سیبری به ایران و خروج آنها
*سفارت واتيكان و كليساي ايتاليا‌يي‌ها در نزديكي هم در خيابان نوفل‌لوشاتو قرار گرفته‌اند و فيلم مرثيه گمشده، براي اولين بار در سالن كليساي ايتاليايي‌ها نمايش داده شد، نه در سفارت واتيكان. شايد علت اين اشتباه نزديكي اين دو مكان به هم بوده است براي من همين چند جمله جوابگوي همه سال‌هايي است كه با « مرثيه گمشده » زندگي كرده‌ام.

خرداد 1383
از ايام جواني جمله‌اي آموزنده در ذهنم مانده است كه يادم نيست در كجا خوانده‌ام. شايد از آلبر كامو باشد در كتاب اسطوره سيزيف. مفهوم كلي اين جمله چنين است: « شايد دانشمند يا هنرمندي باشي كه مهم‌ترين اثرت را خلق كني و در يك لحظه اتفاقي بيافتد كه آن اثر كاملاً نابود شود، بايد بياموزي كه خم به ابرو نياوري! » من تفكر آلبر كامو را مي‌پسندم و مي‌كوشم خم به ابرو نياورم، گرچه كار سختي است. از « مرثيه گمشده » ممنونم، چون سال‌هاي درازي از عمرم را با زيبايي و هيجان سازنده پر كرد. مي‌توان به آن بي‌اعتنا بود، مي‌توان آن را در آرشيوها به خاك خوردن واداشت و حتي گم كرد. اما نمي‌توان لحظات زيبايي را كه من با آن سر كردم از من گرفت. روزي گفته بودم:

زندگي پوچ است، بي‌معناست

راست مي‌گويي رفيق راه

زندگي يك لحظه تنهاي توخاليست!

خاليِ اين لحظه را پر كن

« زندگي عاليست !! »

من با « مرثيه گمشده » عالي زندگي كردم !

توجه:
چند سال پس از نگارش اين مقاله، فيلم « مرثيه گمشده » توسط نزديكان و فرزندان لهستاني‌هايي كه براي ابد در ايران ماندگار شده بودند، كشف شد. نواري از اين فيلم را كه در معرض نابودي بود، به لهستان بردند و عالي‌ترين مقامات لهستان با اهداي نشان‌هايي از سازنده فيلم قدرداني كردند؛
نشان « صليب شواليه جمهوري لهستان » توسط – لخ كاچينسكي –  رييس جمهور فقيد لهستان (2008 ميلادي)
نشان « GLORIA ARTIS » توسط وزارت فرهنگ لهستان (2010 ميلادي)

خسرو سینایی 21 خرداد 1392 انجمن صنفی راهنمایان
خسرو سینایی 21 خرداد 1392 انجمن صنفی راهنمایان

خسرو سینایی ، خرداد 1392

منابع و سرچشمه ها
باستاني پاريزي، محمد ابراهيم (1374)، شاهنامه آخرش خوش است. تهران: عطايي
فصلنامه پل فیروزه ، سال چهارم ، شماره سیزدهم ، پاییز 1383
اینجا را با دوستان خود به اشتراک بزارید

همسفران

  1. ستاره

    چقدر مطالبتون گیراست…ممنون
    فیلم مرثیه گمشده نسخه فارسی را پیدا کردم لینکشو اما با این سرعت زغالی اینترنت ایران و حجم بالای فیلم ، دریغ از حتی یک دقیقه که بتونم ببینم. دلم سوخت خبلی..

    شهریار: از اظهار لطف صمیمانه شما سپاس گزارم .

  2. سلام
    بسیار عالی بود این گزارش و از برنامه ی شما اون روز بسیار لذت بردم…واقعا خسته نباشی.

    شهریار: سلام و سپاس از شما بابت حضورتان

  3. سلام،
    خوشحالم که سعادت حضور در این مراسم را داشتم.
    سپاس فراوان بابت تمام زحماتی که تقبل کردید.
    خیلی خوب بود.

    شهریار:
    سلام و سپاس از حضور شما بزرگوار

  4. سلام
    من از مطالبی که راجع به آرامگاه در باغ قلهک گذاشته بودید با اینجا اشنا شدم! و معمولا به اینجا سر میزنم! هرچند نمیتوانم در تورها شرکت کنم! ولی از دیدن تصاویر واقعا لذت میبرم!
    خسته نباشید واقعا….
    کشور ما خیلی زیباست و من بی اطلاعم…

    شهریار: سلام و سپاس از اظهار لطف شما ، امیدوارم سعادت همراهی و همسفر شدن با شما را داشته باشم ، باز هم سپاس

  5. مولود طباطبایی

    سلام
    از مطالب جامع شما ممنون .مثل همیشه جالب بود .
    من در سایتی قلعه شهر نو تهران خواندم که تعدادی از دختران جوان لهستانی را به به انجا منتقل کرده بودند .
    سپاس

    شهریار: سلام بر شما ، من هم خوانده ام ، اما بعید می دانم ، چون در اسناد لهستانی و … چیزی در این خصوص اشاره نشده است

  6. کریم کایدان

    با درود و سپاس از مطالب مفید و جامعه ی که برای مطالعه و شناخت از بسیاری از زوایای تاریک(وپنهان)تاریخ گذشته ایران و مهاجرین خارجی به ایران میگذارید.
    با وجود علاقه و مطالعه تاریخ ایران هرگز فکر نمی کردم در کمتر از یک صد سال اخیر مخصوصا در دوران جنگ جهانی دوم باورود مهاجرینی که بهتر است بگوییم انسانهای بی دفاع که به دلیل جنگ اینگونه ره تبعید را ناخواسته در یش گرفتند،چنین تحولات اجتماعی و فرهنگی در جامعه ما رخ داده و افسوس که برخی سیاستها در طول تاریخ باعث گردیده هرگز نتوانیم با چنین رخدادهایی که شناخت و آشنایی از آن می تواند بسیار مفید واقع شود در پی پنهان نمودن بخش هایی اینگونه از تاریخ اجتماعی گردد.
    براستی که مطالعه این مقاله و مقالاتی در این زمینه که در سایت گردآوری نموده اید برای شخص من بسیار تامل برانگیز بوده،و جای تشر و سپاس دارد از محضر شما و دیگر عزیزانی که به هر نحوی با کمترین امکانات سعی در آگاهی دادن و اطلاع رسانی به دیگر افراد جامعه ایرانی را دارید.
    براستی که حسی نوستالوژیک را در من نوعی ایجاد نمود با وجود اینکه سن من هرگز به مشاهده و تجربه چنین وقایعی قد نمی دهد،و همین حس غریب است که مرا وادار به نوشتن این چند خط نموده است.
    تکرار و تکرار…!
    تکرار تاریخی غریب که به انواع مختلف در پهنه این جهان به دلایلی مختلف از جمله جنگ و ویرانی باعث میگردد انسانهایی ناخواسته پهنه این گیتی را در نوردند برای ادامه بقا،رنج مسیرهایی اینگونه را بپیمایند و خاطراتی تلخ و شیرین را برای خود و آیندگان این جامعه بشری به ارث گذارند شاید که روزی دیابیم که حس انسان دوستی زیبا ترین احساسیست که انسان را از کالبد حیوانی خود جدا میسازد و چه بسا که اگر به این احساس تن ندهیم چیزی بجز همان حیوان و خوی حیوانی بیش نیستیم که فی الواقع به کرات در همین جامعه بشری ما شاهد آن هستیم موجودی دوپا که گاها از جایگاه اخلاق و انسان دوستی به چه سادگی سقوط می نماید.
    براستی برآنان که روزی میهمانان ناخوانده و درمانده این مرز و بوم بودند چه رفت و از خود چه بیادگار گذاردند و فرزندان و نوادگانشان با یادآوری خاطرات پدران و مادران خود چگونه به قضاوت خواهند نشست؟!
    با آرزوی بهترین ها برای شما و آنان که شرافت انسانی را به هر نوعی پاس میدارند.

    شهریار: سلام و درود
    سپاس از اظهار لطف و محبت صمیمانه شما نسبت به سفرنویس ، حقیقت امر این است که اگر به قسمت – درباره من- در سایت سفرنویس مراجعه فرمائید ، تنها نگرانی من آینده ایران ، فرزندان اکنون (که مدیران فردای این سرزمینند) ، فردایی بدون امید ! و به قول شما ما زود فراموش می کنیم و شاید مردمانی زودباور شده ایم و از تاریخ درس نمی گیریم .
    به امید فردایی بهتر برای ایران زمین

  7. خيلي ممنون از اين گزارش
    من سالهاست كه با اين موضوع آشنا شده ام. شنيده بودم آقاي خسرو سينايي فيلمي در مورد آوارگان لهستاني درست كرده اند ولي موفق نشدم ردي از آن بدست بياورم تا اينكه امروز با خواندن مصاحبه آقاي سينايي بصرافت افتادم و با جستجوي كوتاهي در اينترنت نشاني شما را بدست آوردم.
    يك ماجرا در اين مورد را نيز خودم شاهد بودم و آن زماني بود كه شهر بم با زلزله ويران شد. در آن موقع در لندن بودم و شاهد بودم زنان سالخورده لهستاني كه در آنجا انجمني داشتند و دو كتاب نيز در باره سرگذشت خودشان چاپ كرده بودند مقداري از مستمري خودشان را براي كمك به زلزله زدگان آورده بودند و خيلي نسبت به مردم ايران قدردان بودند و براي كشته شده هاي زلزله مي گريستند.
    اما مطلب ديگري خواستم بدانم و اينكه آيا مي شود اي ميل آقاي سينايي را به من بدهيد يا راهنمايي كنيد چطور مي شود با ايشان تماس گرفت؟ از لطف شما پيشاپيش تشكر مي كنم.

    شهریار: سپاس از نکته شما در خصوص زنان لهستانی ، درخصوص استاد ، ایشان با اینترنت زیاد ارتباط ندارند ، اما اگر بحثتان مهم است می توانم شماره ایشان را در اختیار شما قرار دهم

  8. بعد از خواندن کتاب از ورشو تاتهران بود که متوجه شدم که در حق مردم لهستان چه ظلم هایی شده و چه ستم ها یی که مردم متحمل شدند.نام آقای سینایی و نام فیلم ایشان را در این کتاب خواندم. امیدوارم که بتوانم این فیلم را ببینم.
    به عنوان یک انسان از آقای سینایی سپاسگزارم که با به تصویر کشیدن این مصایب همت والای مردم لهستان را در معرض دید قرار دادند.
    با آرزوی موفقیت روزافزون برای آقای سینایی و همکاران محترمشان

    شهریار: سلام و درود ، مهرتان افزون
    پیام شما را به استاد سینایی منتقل خواهم کرد.

  9. حسن شیرزادی

    ممنون از لطف تان
    مطلبی را که در مورد مراجعه دو زن سالخورده لهستانی برای کمک به زلزله بم بود در قالب یک مقدمه در ابتدای مصاحبه ای که با آقای سینایی درج کرده اید تهیه کرده و روی سایت خودم قرار داده ام.
    در آنجا آورده ام که متن مصاحبه را از کجا آورده ام و لینک مطلب را هم داده ام.
    امیدوارم که مشکلی نباشد ولی اگر راضی نیستید بفرمائید تا مطالب را که شما درج کرده اید حدف کنم.
    خسته نباشد و دست مریزاد

    شهریار: سلام و سپاس از شما
    مقاله زیبایی بود ، سپاس از نگاهتان

  10. درود بر شما
    بسیار ممنون و سپاسگزارم. اصلا به اندیشه من نمی آمد که بتوانم نوشته ای درباره لهستانی هایی که به ایران اورده شدند بیابم تا اینکه در یک بعد از ظهر هنگامی که داشتم کتابی از دکتر مهدی حمیدی شیرازی می خواندم به نام ‘ دریای گوهر’ در یکی از بخشهای این کتاب داستانی درباره یک سرباز روسی بود که یهو یادم افتاد به لهستانی هایی که به ایران آورده شدند در جنگ جهانی دوم .بلند شدم و پای اینترنت نشستم و هرگز گمان نمی کردم که بتوانم نوشته و یا بهتر بگویم دلنوشته ای به این کاملی دراینباره بخوانم. بسیار سپاسگزارم از آقای سینایی عزیز و بسیار ممنون از شمای گرامی که این نوشته را بر روی سایت خود گذاشتید.

    شهریار: سلام و سپاس از نگاهتان به سفرنویس
    به امید دیدار؛ همراهی و همسفر شدن با شما
    ته نویس: پیشنهاد می کنم بخش ایران و لهستان تارنمای سفرنویس را مطالعه کنید

  11. با سلام من در این مورد چیزی نمیدونم میشه لطف کنید امکان دانلود فیلم آقای خسرو سینایی رو فراهم کنید یا حداقل بگوئید که از کجا میشه این فیلم رو تهیه کرد یه پیشنهاد دیگر تورهایی که انجام میشه امکانش هست تمام عکسهای آن به همراه جا و مکان و آدرس و مشخصات آن را به صورت یک آرشیو در بیاورید و در اختیار کسانی که نمی توانند به این تورها بیایند بگذارید مثلا در سایتتون امکان دانلود بزارید که بشود با جاهای ناشناخته تهران و دیگر جاها آشنا شد حداقل لذت بصری ببریم اگر نمیتوانیم در تورها شرکت کنیم امیدوارم به پیشنهادم اهمیت بدهید خیلی ممنونم.

    شهریار: سلام دوباره، فیلم در تور آرامستان عرضه می شود، بیشتر مکانهای مورد بازدید، بازدیدشان برای عموم مهیا نشده و معرفی آنها به همراه آدرس ، باعث اختلال در کار و دلگیری دوستان مسافر می شود ، چون به درهای بسته خواهند خرد، معمولا همراهان و مسافران هر تور ، سفرنامه ای از خود در فضای مجازی به یادگار می گذارند، می توانید با یک سرچ به تصاویر دسترسی داشته باشید

  12. با سلام
    میخواستم یه تشکر کنم از آقای سینایی به خاطر این کار ارزشمندشون هر چند تو این دوران برای این جور تلاشها هیچ ارزشی قایل نیستند و نادیده گرفته میشن یه تشکر هم از شما بابت این زحماتی که تو این سایت میکشید و بگم که حدود شصت سال پیش مردمون چه برخوردی با یه عده مهاجر جنگ زده لهستانی داشتن و الان با گذشت شصت سال از اون زمان و پیشرفتهایی که مثلا تو رفتار و فرهنگمون شده چه برخوردی با مهاجرین افغان داریم آیندگان قضاوت خواهند کرد

    شهریار: سلام ، این موضوع را من در یک همایش گفتم و خیلی به من خرده گرفتند! نمی دانم در ایام نوروز امسال ورزشگاه آزادی را و بازی ایران و افغانستان را دیده اید یا نه!؟ 80 هزار افغانی در استادیوم حضور داشتند، انسانهایی که فراموششان کرده ایم، از یاد برده ایم آنها را و این زنگ خطر بزرگی است…

  13. فهیمه سنایی

    سلام بر هنرمند ارجمند جناب خسرو سینایی و سلام بر دوست فرهنگی عزیزما آقای شهرام شهریار عزیز.سپاس از این همه توجه و دغدغه های فرهنگی ارزشمند در روزگارانی که سود و منفعت های زود گذر بر درک و درد و ژرف اندیشی و اندیشه ورزی و فرهنگ گستری چیرگی دارد.

    شهریار: سلام و سپاس از مهر و محبت شما و به امید دیداری دوباره و آرزوس سلامتی برای استاد عزیز، خسرو سینایی

  14. سلام ، چقدر از خوندن این مطب لذت بردم ممنونم از شما بابت ثبت و نگارش صحبتهای جناب مرحوم سینایی.روحشان شاد و قرین رحمت.

    شهریار: سپاس از شما . روانشان آرام

با ما همسفر باشید

XHTML: امکان استفاده از این کدها وجود دارد: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>